آرتین جانآرتین جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
آریا جانآریا جان، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

شیرینی زندگی

تولد 2سالگیت مبارک

آرتینم قلبم نفسم زندگیم تولدت مبارک. امروز میشه 2سال تمام که تو اومدی به دنیا و به زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای دادی دوسال که منو بابا قادر پدر و مادر شدیم و به یمن وجود تو طعم و معنای واقعی پدر و مادر بودن را حس کردیم چقدر زیاد بودن شبها و روزهایی که با خنده هات خندیدیتم و با گریه هات گریه کردیم و درد کشیدیم اما خدارو شکر که روز به روز بزرگ شدن و قد کشیدنتو جلوی چشماموم میبینیم و لذت میبریم. اینقدر بهم وابسته ایم که نه تو و نه من طاقت یک ساعت دوری همو نداریم تا سرکوچه هم که بخوای با قادر یا بابام اینا بری میگی منم بیام شبا حتما باید کنارخودم بخوابی و با موهام بازی کنی تا خوابت ببره اگه به شوخی یا جدی کسی بهم حرفی بزنه و نارحتم کنه سریع واکنش ...
11 شهريور 1393

مادرانه

یه سلام گرم تابستونی به آرتین عزیزم با تمام قلب و عشقم همه آنچه دارم رو پیشکش وجود نازنینت میکنم ای کاش که مادریم تام و تمام بود ولی حیف و ... . چقدر سریع میگذرند این لحظه ها و روزهای شیرین چه خوب شد که با امدنت دنیام رو از نو ساختی . خداوندا شکرت خدایا ازت میخوام که غنچه باغ زندگیمو در پناه خودت حفظ کنی دور از هر گزند و ناملایمی. تو این روزها که مثل هم و روی روال تکرار شدنیه تنها چیزی که زندگیمو از روز قبل متفاوت میکنه وجود تو و کارات قشنگته. هروز با کارها وحرفهای تازه سوپرایزم  میکنی اولین کلمه که گفتی مامان بود. الهی قربون اون مامان گفتنت برم. تا از دستت نارحت میشم یا دعوات میکنم زور میای بغلم میکنی و میگی ناس ناس یعنی نا...
28 مرداد 1393

آتلیه (3)

جمعه 29 فروردین وقت آتلیه داشتیم وقتی رسیدیم خواب بودی اما خوشبختانه زود بیدار شدی و خیلی سرحال بودی و محیط برات جالب و سرگرم کننده بود. اینقدر سرگرم بازی با وسایل دکورها شده بودی که واقعا به سختی میتونستیم حواستو پرت کنیم که بمونی و ازت عکس بگیریم ولی اینقدر خوش اخلاق بودی و باهامون همکاری کردی که همه اونجا ازت تعریف میکردن و میگفنم کمتر بچه ای اینقدر با پدر و مادرش هکاری میکنه و معمولا بچه ها زود خسته میشن و بهونه میگیرن. هزار ماشالا به تو گل پسر عزیزم  دووووووست دارم اندازه تمام دنیا  همه دنیا رو میدم واسه یه لحظه خندیدن تو نفسم.چندتا از عکساتو برات میذارم زمان عکس انداختن با دکور سامورایی اقا محمد(عکاست) گفت...
30 ارديبهشت 1393

همه چی از همه جا

یه سلام اسفندی به حبه انگور خودم دیگه کم کم داریم به فصل بهار و عید نوروز نزدیک میشیم منم مثل هرسال مشغول خوبه تکونی و خرید و ... هستم البته با وجود تو وروجک کارم سخت تر از هرساله  من از اینور تمیز میکنم تو از طرف دیگه ریخت و پاش میکنی میریم تو مغازه خرید کنیم فقط 4تا چشم دیکه باید قرض کنیم و مراقب تو باشیم که چیزی بهم نزنی قربونت برم. بعضی وقتها هم که مجبوریم تنها و بدون بابا بریم بیرون که دیگه بدتر چند قدم راه میری بعدشم الا و بلا باید بغلم کنی هفته اول اسفند رفتیم ابهر خونه خاله نیلوفر (دختر عموم) اونجا حسابی با رادین و رادمهر بازی کردی واای که چقدر از رادمهر خوشت اومده بود و برات جالب بود(رادمهر 5 ماهشه)و میخواستی بغلش کنی و ...
24 فروردين 1393

نوروز 93

عیدت مبارک نفسم چهارشنبه ساعت 7:30 صبح رفتیم کرج یکروز مونده به عید و کلی هم کار داریم. وقتی رسیدیم کرج تو موندی پیش مامانی و من رفتم آرایشگاه وقتی برگشتم دیدم با دایی سیاوش تو حیاطی و داری حسابی بازی میکنی و خوش میگذرونی اصلا کاری با من نداشتی. قبل از سال تحویل هم همگی رفتیم بیرون خیابونا خیلی شلوغ بود یه شور و هیجان خاصی داشت تو هم خیلی خوشت اومده بود. ساعت 8:30 شب سال تحویل شد و همه سر سفره هفت سین خونه مامانی بودیم مگه تو میزاشتی هفت سین بمونه اینقدر که به همه چی دست میزدی مخصوصا سنجد 2روز کرج بودیمو مشغول دید وبازدید روز سوم هم رفتیم اردبیل دایی محرم اومدن فرودگاه دنبالمون و رفتیم اونجا ناهار خونشون مهمون بودیم اولش غریبی میکردی ا...
24 فروردين 1393

واکسن 18 ماهگی

نفس مامان چطوره ؟ 11 اسفند 18 ماهت تموم شد و رفتیم کرج برا واکسنت. خیلی میترسیدم چون همه میگفتن واکسن سختیه و بچه خیلی اذیت میشه  صبح ساعت 9 رفتیم مرکز بهداشت قدت 85 سانتی متر؟(ماشالا پسر قد بلندم) وزن 11 کیلو و دورسر 47 سانت.موقع واکسن زدن یکم گریه کردی بعدش تو بغلم آروم شدی. اومدیم خونه خوب بودی و بازی کردی تا اینکه ساعت 12 خوابت برد واااای از وقتی که از خواب بیدار شدی از پا درد نمیتونستی بلند بشی و گریه میکردی جیگرم برات کباب میشد وقتی اونجوری میدیدمت. یکم هم تب داشتی که هر 4ساعت بهت استامینوفن میدادم تاشب همینطور بودی و به خاطر تو همه تو هال کنارت نشسته بودن که تنها نباشی و تو هم دراز کشیده بودی. تا 2 روز تقریبا پادرد داشتی و نمیتون...
18 فروردين 1393

ماجرای از شیر گرفتن

آرتین یعنی همه زندگی   اینقدر تو نوشتن تنبلی کردم که خیلی چیزا یادم رفته ماشالا اینقدر شیرین و شیطون شدی و هرلحظه یه سوپرایزی برامون داری که یادم نمیمونه همه رو بنویسم. خدایا هرلحظه هزاران بار شکرت به خاطر همه نعمتهایی که بهمون عطا کردی نمیخواستم الان از شیر بگیرمت اما با مشورت و صلاحدید دکترت و دکتر خودم  قرار شد شیر مادر خوردن رو ترک کنی. 16 ماه تمام شیر مامان خوردی و اصلا لب به شیشه نزدی نفس مامان . خیلی برام سخت بود این جدایی  و وابستگی دونفره اما خدارو شکر این مرحله هم به خوبی و خوشی گذشت. دلیل از شیر گرفتنم این بود که هزار ماشالا خوب غذا میخوری و فصل خوبی برا از شیرگرفتن بود دو سه دلیل دیگه هم داشت که بماند. شب ...
2 بهمن 1392

خاطرات پاییز 92

اول از همه بگم آرتین قشنگم خیلی خیلیییییییییییی دوستت دارممممممم (دقیقا به همین شدت ) از ایام محرم و عاشورا برات تعریف میکنم : امسالم مثل پارسال روز همایش شیرخوارگان حسینی شعله زردتو پختیم (خونه مامان جون اینا)و لباس سفید علی اصغر تنت کردمو 2تایی با هم رفتیم مسجد جامع اولش برات جالب بود جمعیت زیاد و یه عالمه نی نی مثل خودت بعدشم شیر خوردی و تو اون صدا خوابیدی یکساعتی اونجا بودیم بعد بابا اومد دنبالمون.روز عاشورا با کالسکه بردیمت بیرون ولی زود خسته شدی و بهونه گرفتی ما به خاطر تو گل پسر برگشتیم خونه بیشتر وقتا یا مهمون داریم یا مهمونی میریم چون تو عاشق شلوغی هستی. وااااای از یکی از کارات بگم شبی که رها اینا خونمون بودن از خواب بیدار شدی...
14 آذر 1392

اولین قدم

قدم برداشتنت مبارک پسرم ایشالا همیشه گامها و قدمهات استوار باشه عزیز دلم. دوهفته ای بود که می ایستادی و تعادلتو حفظ میکردی و با تشویقهای ما یکی دو قدم برمیداشتیو راه میرفتی اما امروز خیلی غافلگیرم کردی و خودت با میل و رغبت شروع کردی به راه رفتن من خیلی ذوق زده شده بودم الهی قربون اون گشاد گشاد راه رفتنت بشم که بعد از چند قدم تالاپی میخوردی زمین  الان بیشتر از این نمیتونم برات بنویسم چون خیلی داری بهونه میگیری و نق میزنی شامم که نخوردی   نمیدونم چی شده گلم که هم خودت داری اذیت میشی هم اینکه منم کلافه شدم   ...
14 آبان 1392