آرتین جانآرتین جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
آریا جانآریا جان، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

شیرینی زندگی

شیرین کاری و شیطنتهات

نفس مامان چطوره ؟ نمیدونم الان که داری این مطلبو میخونی چند سالته کجایی و چیکار میکنی اما همیشه از خدا میخوام صحیح و سالم باشی و دلخوش  دلم میخواد بگم زمان وایسا و نرو میخوام همیشه همینطوری با پسرم بمونم نمیدونی چقدر بامزه شدی و چه کارایی میکنی. از کارات برات بگم : وای وای وای که چقدر بامزه کلاغ پر بازی میکنی تا میگم کلاااااغ ... انگشتای کوچولوتو میذاری زمینو میاری بالا میگی ار اونم باصدای بلند   تا میریم سمت تاب دستت درازمیکنی که سوار بشی و بعدشم با من شروع میکنی به خوندن تاب تاب تابازی...  .هرکی بهت میگه یالا زود دستتو میاری و باهاش دست میدی ‚ بهت میگم آرتین مامانو بوس کن (اگه رو فرم باشی و سرحال) هم...
4 آبان 1392

تولدت مبارک نفسم

گل پسر عزیزم تولدت مبارک  ایشلا صد ساله بشی قشنگم  پارسال این موقع 11/6/91 بهترینو زیباترین روز زندگی منو بابا بود با کلی خاطره خوب و قشنگ. الان که دارم این پستو برات مینویسم مثل یه فرشته کوچولو و خوشگل خوابیدی و منم فرصت کردم با تاخیر یکم برات بنویسم. شب تولدت رفتیم خونه مامانی اینا و اونجا یه جشن کوچولو گرفتیم دلیلشو این بود که چون تاره از مسافرت اومده بودیمو تو هم یکم مریض احوال بودی و دوم اینکه چون برات تازه جشن دندونی گرفته بودم نمیخواستم تو گل پسر و بقیه رو تو زحمت بندازم آخه اینجور جشنا برا شما کوچولوها که زود خسته میشید ‚سخته. از شیرین کاری تولدت بگم تا کیک و شمع رو آوردیم دیگه یه جا بند نمیشدی و میخواستی ...
27 مهر 1392

بقیه عکسهای جشن و مسافرت

عاشقتممممممممممممم گل پسرم مگه میشد شما نی نی هارو یه جا جمع کرد     اینجا داشتند کادوها رو باز میکردند تو هم میخواستی بری پایین کمک  واسه همین قاطی کرده بودی اینجا حیاط خونه مامان بزرگ آروشا که واقعا زیبا بود اینجا اسالمه. هواش خیلی عالی بود البته برا شما نه تمام روز مه بود و نم بارون شنم که هوا سرد شد و مجبور شدیم بخاری هیزمی روشن کنیم اینجا ساحل گیسومه و تو هم عاشق آب بازی اینجا یکی از رستورانهای اردبیله که شب همگی رفتیم اونجا محوطه شیخ صفی و طبق معمول مشغول آب بازی ...
17 مهر 1392

سفر به ترکیه (استانبول)

شنبه 2 شهریور ساعت 3:30 رفتیم فرودگاه امام ‚ساعت 7صبح پرواز داشتیم تو بغل مامانی بودی و یکم بهانه میگرفتی اما خیلی زود خوابت برد و منو بابا هم تو نوبت برا تحویل بار و کنترل پاسپورت بودیم. ساعت 10 به وقت ترکیه رسیدیم هتل و یکساعت بعد اتاقمونو تحویل دادند بعد از استراحت رفتیم میدان تقسیم و خیابان استقلال (استقلال جادسی) تا 11 شب اونجا بودیمو و مشغول خرید و گشت و گذار( یه عالمه خوراکیهای خوشمزه هم داشت درست مثل تهران خودمون) خیلی خوب همکاری کردی و نوبتی تو بغلمون بودی تو هر مغازه یا فروشگاه که میرفتیم ‚نظر همه فروشنده هارو به خودت جلب میکردی و باهاشون بازی میکردی. صبحها باید زود بیدار میشدیم که بریم صبحانه بخوریمو بعد با تور به...
17 شهريور 1392

اولین مسافرت

نفس مامان چطوری ؟ تجربه اولین مسافرت با ماشین‚با تو خیلی خوب بود فکر میکردم خیلی سخت بگذره اما اصلا اینطور نبود و خیلی هم خوش گذشت. چند وقتی بود که خاله نیلوفر اینا دعوتمون کرده بودن خون شمالشون ‚هفته گذشته یه تعطیلی داشتیم بابا هم یه روز مرخصی گرفتو به همراه عمو آصف اینا رفتیم شمال. دوشنبه ظهر راه افتادیم شب رسیدیم تالش تو راه بیشتر شیر میخوردی و میخوابیدی موقع هایی هم که بیدار بودی میومدی جلو و ورجه وورجه میکردی و هرچی میخوردیم تو هم میخواستی و خلاصه پابه پای ما مشغول خوردن بودی  صبح که از خواب بیدار شدیم رفتیم به ویلای یکی از آشناهای خاله نیلوفر اینا تو جاده اسالم - خلخال. واقعا جای زیبایی بود یه طبیعت بینظیر...
22 مرداد 1392

عکسهای آتلیه 2

وروجک مامان نمیذاری که برات بنویسم اینقدر شیطونی میکنی و با لپ تاپ بازی میکنی که مجبور میشم صرف نظر کنم  چندتا از عکساتو برات میذارم که یادگاری بمونه البته تمام عکسات تو آلبومت هست ...
20 مرداد 1392

اولین مریضی

الهی مامان برات بمیره و مریضیتو نبینه 3 هفته پیش مهمون داشتیم (پسر خاله بابا و خانمش آیلین جون) از عصر دیدم حال نداریو بهونه میگیری شبش پیش خودم خوابوندمت که بیشتر مراقبت باشم و چه کار خوبی کردم چون نصف شب دیدم داری به سختی نفس میکشی و تا اومدم بلندت کنم بالا آوردی بدنتم داغ بود تب داشتی من که حسابی ترسیده بودم بابا سریع رفت برات استامینوفن گرفت و پاشویت کردیم خیلی بهونه میگرفتی منم پابه پات گریه میکردم تبت پایین اومد اما چیزی نمیخوردی ظهر مامان جون اینا اومدن خونمون باهم رفتیم دکتر گفت چیز خاصی نیست یکم سرما خورده و دارو داد اما بهتر نشدی و اسهال شدی  با بابا بردیمت دکتر اینبار پیش متخصص خودت دکتر صالحپور برات آزمایش مدفوع نوشت ک...
16 مرداد 1392

جشن دندونی

خوشگل پسرم  اولین مرواریدت مبارک روز چهارشنبه عصر به خوبی و خوشی با حضور مهمونات جشنت برگزار شد همه چی خیلی عالی بود ‚دست مامان جون درد نکنه با غذاهای خوشمزه ای که درست کرده بود خیلی برای این جشن زحمت کشیده بود   عزیزم  از ساعت 5:30 مهمونا اومدن و تا ساعت 11جشن ادامه داشت !! در حدود 40 نفر مهمون داشتیم خیلی دوست داشتم بیشتر از این دعوت کنم که متاسفانه محدودیت جا داشتیم ایشالا تولدت  تو اون سر و صدا یه نیم ساعتی راحت خوابیدی و تا آخر شب سرحال بودی کلی نی نی خوشگل مثل خودت اونجا بود و زحمت کشیده بودن کادوهای خیلی خوشگل برات آورده بودن که از همین جا ازشون تشکر میکنیم   بقیه عکسارو تو پس...
11 تير 1392

هفته ای که گذشت ...

گل پسرم چطوره ؟ هفته ای که گذشت یه هفته پرکار و خیلی خوب بود برامون شروع هفته با رفتن به آتلیه بود ‚اینبار منو تو باهم رفتیم بابا به خاطر مشغله کاریش نتونست بیاد و مجبور شدیم با آژانس بریم تو آتلیه خیلی شیطونی کردی و در حال بهم زدن دکور و وسایل اونجا بودی ولی در کل عکسای خوبی ازت گرفتن شبش مهمون داشتیم اونم از اردبیل‚عمه شیوا و عزیز و دایی و زن دایی بابا اومدن خونمون و چند روزی با هم بودیم بعد همگی رفتیم کرج یکروزشم بابا مرخصی گرفت که به کارامون برسیم و باهم باشیم چهارشنبه اش هم با خاله نیلوفر و آروشا رفتیم پارک و فردا شبش هم با دوستای بابا رفتیم خونه آقای عیسی خانی که خیلی خوش گذشت و تو و رها حسابی بازی کردین ...
2 تير 1392