آرتین جانآرتین جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
آریا جانآریا جان، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

شیرینی زندگی

واکسن 18 ماهگی

نفس مامان چطوره ؟ 11 اسفند 18 ماهت تموم شد و رفتیم کرج برا واکسنت. خیلی میترسیدم چون همه میگفتن واکسن سختیه و بچه خیلی اذیت میشه  صبح ساعت 9 رفتیم مرکز بهداشت قدت 85 سانتی متر؟(ماشالا پسر قد بلندم) وزن 11 کیلو و دورسر 47 سانت.موقع واکسن زدن یکم گریه کردی بعدش تو بغلم آروم شدی. اومدیم خونه خوب بودی و بازی کردی تا اینکه ساعت 12 خوابت برد واااای از وقتی که از خواب بیدار شدی از پا درد نمیتونستی بلند بشی و گریه میکردی جیگرم برات کباب میشد وقتی اونجوری میدیدمت. یکم هم تب داشتی که هر 4ساعت بهت استامینوفن میدادم تاشب همینطور بودی و به خاطر تو همه تو هال کنارت نشسته بودن که تنها نباشی و تو هم دراز کشیده بودی. تا 2 روز تقریبا پادرد داشتی و نمیتون...
18 فروردين 1393

ماجرای از شیر گرفتن

آرتین یعنی همه زندگی   اینقدر تو نوشتن تنبلی کردم که خیلی چیزا یادم رفته ماشالا اینقدر شیرین و شیطون شدی و هرلحظه یه سوپرایزی برامون داری که یادم نمیمونه همه رو بنویسم. خدایا هرلحظه هزاران بار شکرت به خاطر همه نعمتهایی که بهمون عطا کردی نمیخواستم الان از شیر بگیرمت اما با مشورت و صلاحدید دکترت و دکتر خودم  قرار شد شیر مادر خوردن رو ترک کنی. 16 ماه تمام شیر مامان خوردی و اصلا لب به شیشه نزدی نفس مامان . خیلی برام سخت بود این جدایی  و وابستگی دونفره اما خدارو شکر این مرحله هم به خوبی و خوشی گذشت. دلیل از شیر گرفتنم این بود که هزار ماشالا خوب غذا میخوری و فصل خوبی برا از شیرگرفتن بود دو سه دلیل دیگه هم داشت که بماند. شب ...
2 بهمن 1392

خاطرات پاییز 92

اول از همه بگم آرتین قشنگم خیلی خیلیییییییییییی دوستت دارممممممم (دقیقا به همین شدت ) از ایام محرم و عاشورا برات تعریف میکنم : امسالم مثل پارسال روز همایش شیرخوارگان حسینی شعله زردتو پختیم (خونه مامان جون اینا)و لباس سفید علی اصغر تنت کردمو 2تایی با هم رفتیم مسجد جامع اولش برات جالب بود جمعیت زیاد و یه عالمه نی نی مثل خودت بعدشم شیر خوردی و تو اون صدا خوابیدی یکساعتی اونجا بودیم بعد بابا اومد دنبالمون.روز عاشورا با کالسکه بردیمت بیرون ولی زود خسته شدی و بهونه گرفتی ما به خاطر تو گل پسر برگشتیم خونه بیشتر وقتا یا مهمون داریم یا مهمونی میریم چون تو عاشق شلوغی هستی. وااااای از یکی از کارات بگم شبی که رها اینا خونمون بودن از خواب بیدار شدی...
14 آذر 1392

اولین قدم

قدم برداشتنت مبارک پسرم ایشالا همیشه گامها و قدمهات استوار باشه عزیز دلم. دوهفته ای بود که می ایستادی و تعادلتو حفظ میکردی و با تشویقهای ما یکی دو قدم برمیداشتیو راه میرفتی اما امروز خیلی غافلگیرم کردی و خودت با میل و رغبت شروع کردی به راه رفتن من خیلی ذوق زده شده بودم الهی قربون اون گشاد گشاد راه رفتنت بشم که بعد از چند قدم تالاپی میخوردی زمین  الان بیشتر از این نمیتونم برات بنویسم چون خیلی داری بهونه میگیری و نق میزنی شامم که نخوردی   نمیدونم چی شده گلم که هم خودت داری اذیت میشی هم اینکه منم کلافه شدم   ...
14 آبان 1392

شیرین کاری و شیطنتهات

نفس مامان چطوره ؟ نمیدونم الان که داری این مطلبو میخونی چند سالته کجایی و چیکار میکنی اما همیشه از خدا میخوام صحیح و سالم باشی و دلخوش  دلم میخواد بگم زمان وایسا و نرو میخوام همیشه همینطوری با پسرم بمونم نمیدونی چقدر بامزه شدی و چه کارایی میکنی. از کارات برات بگم : وای وای وای که چقدر بامزه کلاغ پر بازی میکنی تا میگم کلاااااغ ... انگشتای کوچولوتو میذاری زمینو میاری بالا میگی ار اونم باصدای بلند   تا میریم سمت تاب دستت درازمیکنی که سوار بشی و بعدشم با من شروع میکنی به خوندن تاب تاب تابازی...  .هرکی بهت میگه یالا زود دستتو میاری و باهاش دست میدی ‚ بهت میگم آرتین مامانو بوس کن (اگه رو فرم باشی و سرحال) هم...
4 آبان 1392