آرتین جانآرتین جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
آریا جانآریا جان، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

شیرینی زندگی

شیرین زبونیهات

وروجکم دایره لغاتت اینقدر خوب پیشرفت کرده که نمیدونم کدوما رو بنویسم جمله هنوز نمیگی ولی با همون کلمات اینقدر قشنگ منظورتو بهمون میفهمونی که دلم ضعف میره برای اون حرف زدنت. اولین کلمه ای که چندماه پیش بعداز مامان گفتی آدر = قادر بود. کلماتی که بلدی بگی با اون تلفظ شیرینت : ماشین, اتو, دایی, عمو, عمه, نون, بیا, نیست, بله, مو, دست,پا ,گوش, نی نی, ای بابا , حموم ,گوشی,بیا  آب باسی=آب بازی                                       بخل=بغل بچه مون=بچه جون            &n...
2 مهر 1393

یه تبریک ویژه به بابا قادر

وروجک مامان یه اتفاقی که تازگیها رخ داده و باعث خوشحالی من و به طبع بعدها که بزرگتر شدی و باعث خوشحالی تو هم میشه , قبولی بابا قادر در مقطع کارشناسی ارشد , رشته حسابداری , واحد تهران تحقیقات هست خواستم از همیجا باهمدیگه این موفقیت را به قادر یا به قول تو وروجک آدر تبریک بگیم. ایشالا تو همه  مراحل زندگیت از این به بعد هم موفق باشی . آرتین عزیزم ایشالا روزی باشه که فارغ التحصیلی و موفقیتهای تورو تو زندگی جشن بگیریم بزرگترین آرزوم اینه که همیشه در لطف و پناه خدا سلامت و موفق باشی نفس مامان ...
24 شهريور 1393

عکسهای تولد

نفسم بازم میگم تولدت مبارک اول بگم که با چه سختی ازت این عکسارو گرفتیم نمیموندی یه جا که ازت عکس بگیریم همش در حال فرار و بازی بودی الهی قربون اون انگشتات برم که میبری تو کیک   ...
16 شهريور 1393

تولد 2سالگیت مبارک

آرتینم قلبم نفسم زندگیم تولدت مبارک. امروز میشه 2سال تمام که تو اومدی به دنیا و به زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای دادی دوسال که منو بابا قادر پدر و مادر شدیم و به یمن وجود تو طعم و معنای واقعی پدر و مادر بودن را حس کردیم چقدر زیاد بودن شبها و روزهایی که با خنده هات خندیدیتم و با گریه هات گریه کردیم و درد کشیدیم اما خدارو شکر که روز به روز بزرگ شدن و قد کشیدنتو جلوی چشماموم میبینیم و لذت میبریم. اینقدر بهم وابسته ایم که نه تو و نه من طاقت یک ساعت دوری همو نداریم تا سرکوچه هم که بخوای با قادر یا بابام اینا بری میگی منم بیام شبا حتما باید کنارخودم بخوابی و با موهام بازی کنی تا خوابت ببره اگه به شوخی یا جدی کسی بهم حرفی بزنه و نارحتم کنه سریع واکنش ...
11 شهريور 1393

مادرانه

یه سلام گرم تابستونی به آرتین عزیزم با تمام قلب و عشقم همه آنچه دارم رو پیشکش وجود نازنینت میکنم ای کاش که مادریم تام و تمام بود ولی حیف و ... . چقدر سریع میگذرند این لحظه ها و روزهای شیرین چه خوب شد که با امدنت دنیام رو از نو ساختی . خداوندا شکرت خدایا ازت میخوام که غنچه باغ زندگیمو در پناه خودت حفظ کنی دور از هر گزند و ناملایمی. تو این روزها که مثل هم و روی روال تکرار شدنیه تنها چیزی که زندگیمو از روز قبل متفاوت میکنه وجود تو و کارات قشنگته. هروز با کارها وحرفهای تازه سوپرایزم  میکنی اولین کلمه که گفتی مامان بود. الهی قربون اون مامان گفتنت برم. تا از دستت نارحت میشم یا دعوات میکنم زور میای بغلم میکنی و میگی ناس ناس یعنی نا...
28 مرداد 1393

آتلیه (3)

جمعه 29 فروردین وقت آتلیه داشتیم وقتی رسیدیم خواب بودی اما خوشبختانه زود بیدار شدی و خیلی سرحال بودی و محیط برات جالب و سرگرم کننده بود. اینقدر سرگرم بازی با وسایل دکورها شده بودی که واقعا به سختی میتونستیم حواستو پرت کنیم که بمونی و ازت عکس بگیریم ولی اینقدر خوش اخلاق بودی و باهامون همکاری کردی که همه اونجا ازت تعریف میکردن و میگفنم کمتر بچه ای اینقدر با پدر و مادرش هکاری میکنه و معمولا بچه ها زود خسته میشن و بهونه میگیرن. هزار ماشالا به تو گل پسر عزیزم  دووووووست دارم اندازه تمام دنیا  همه دنیا رو میدم واسه یه لحظه خندیدن تو نفسم.چندتا از عکساتو برات میذارم زمان عکس انداختن با دکور سامورایی اقا محمد(عکاست) گفت...
30 ارديبهشت 1393

همه چی از همه جا

یه سلام اسفندی به حبه انگور خودم دیگه کم کم داریم به فصل بهار و عید نوروز نزدیک میشیم منم مثل هرسال مشغول خوبه تکونی و خرید و ... هستم البته با وجود تو وروجک کارم سخت تر از هرساله  من از اینور تمیز میکنم تو از طرف دیگه ریخت و پاش میکنی میریم تو مغازه خرید کنیم فقط 4تا چشم دیکه باید قرض کنیم و مراقب تو باشیم که چیزی بهم نزنی قربونت برم. بعضی وقتها هم که مجبوریم تنها و بدون بابا بریم بیرون که دیگه بدتر چند قدم راه میری بعدشم الا و بلا باید بغلم کنی هفته اول اسفند رفتیم ابهر خونه خاله نیلوفر (دختر عموم) اونجا حسابی با رادین و رادمهر بازی کردی واای که چقدر از رادمهر خوشت اومده بود و برات جالب بود(رادمهر 5 ماهشه)و میخواستی بغلش کنی و ...
24 فروردين 1393

نوروز 93

عیدت مبارک نفسم چهارشنبه ساعت 7:30 صبح رفتیم کرج یکروز مونده به عید و کلی هم کار داریم. وقتی رسیدیم کرج تو موندی پیش مامانی و من رفتم آرایشگاه وقتی برگشتم دیدم با دایی سیاوش تو حیاطی و داری حسابی بازی میکنی و خوش میگذرونی اصلا کاری با من نداشتی. قبل از سال تحویل هم همگی رفتیم بیرون خیابونا خیلی شلوغ بود یه شور و هیجان خاصی داشت تو هم خیلی خوشت اومده بود. ساعت 8:30 شب سال تحویل شد و همه سر سفره هفت سین خونه مامانی بودیم مگه تو میزاشتی هفت سین بمونه اینقدر که به همه چی دست میزدی مخصوصا سنجد 2روز کرج بودیمو مشغول دید وبازدید روز سوم هم رفتیم اردبیل دایی محرم اومدن فرودگاه دنبالمون و رفتیم اونجا ناهار خونشون مهمون بودیم اولش غریبی میکردی ا...
24 فروردين 1393

واکسن 18 ماهگی

نفس مامان چطوره ؟ 11 اسفند 18 ماهت تموم شد و رفتیم کرج برا واکسنت. خیلی میترسیدم چون همه میگفتن واکسن سختیه و بچه خیلی اذیت میشه  صبح ساعت 9 رفتیم مرکز بهداشت قدت 85 سانتی متر؟(ماشالا پسر قد بلندم) وزن 11 کیلو و دورسر 47 سانت.موقع واکسن زدن یکم گریه کردی بعدش تو بغلم آروم شدی. اومدیم خونه خوب بودی و بازی کردی تا اینکه ساعت 12 خوابت برد واااای از وقتی که از خواب بیدار شدی از پا درد نمیتونستی بلند بشی و گریه میکردی جیگرم برات کباب میشد وقتی اونجوری میدیدمت. یکم هم تب داشتی که هر 4ساعت بهت استامینوفن میدادم تاشب همینطور بودی و به خاطر تو همه تو هال کنارت نشسته بودن که تنها نباشی و تو هم دراز کشیده بودی. تا 2 روز تقریبا پادرد داشتی و نمیتون...
18 فروردين 1393