آرتین جانآرتین جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
آریا جانآریا جان، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

شیرینی زندگی

نوروز 1395 با آرتین و آریا عزیزم

گل پسرای من عیدتون مبارک، آرتین و آریا خوشگلم امسال اولین سالی بود که تو خونه خودمون هفت سین چیدیم و در کنار هم سال رو تحویل کردیم هرسال خونه یکی از مادر بزرگها بودیم اما امسال دوست داشتم خونه خودمون باشیم لحظه تحویل سال خیلی حس و حال خوبی داشتیم آرتین که عیدیشو دیده بود و خوشحال منتظر بود که بازش کنه و آریا عزیزمم که 2ماه و 5روزش بود چیزی ماوجه نمیشد اما همراه ما سر سفره هفت سین نشسته بود. ایشالا که همیشه در کنار هم باشیم و از این روزای خوب داشته باشیم. خیلی دوستتون دارم، قادر عزیزم، آرتین و آریا قشنگم بی نهایت دوستتون دارم. عیدتون مبارک  ...
1 فروردين 1395

آریا جونم، گل پسرم، بدنیا خوش اومدی

جمعه 25 دی 94 پایان 9ماه انتظار شیرین بود. صبح ساعت 9 منو بابا قادر و آرتین و مامانی آماده شدیم که بریم بیمارستان دکتر واسه 28ام وقت عمل داده بود ولی من از شب قبل تکونهای تو خوشگل پسرمو خیلی کم حس میکردم و همین باعث شد که زودتر بیمارستان و همگی بی صبرانه منتظر دیدن روی ماهت بودیم و ساعت 2:55 بعداز ظهر لحظه شماری ما به پایان رسید و تو بدنیا اومدی. آرتین که از صبح منتظرت بود و همش میگفت کی آریا میاد از طرف تو برای آرتین کادو هم خریده بودیم که همین باعث خوشحالی مضاعف آرتین شده بود. وقتی به هوش اومدم خیلی خیلی درد داشتم ولی به محض اینکه تورو آوردن تو اتاق همه چی از یادم رفت و فقط به معصومیت و خوشگلی تو فکر میکردم بعدشم که آرتین با تیپ خوشگلش اوم...
29 دی 1394

تولد آرش خان

26آذر تولد آرش گل دعوت بودیم با لیلا جون و نیما خان عیسی خانی قرار گذاشتیم که باهم بریم ساعت 4 رفتیم تولد و از همون اول با دیدن بچه ها و اسباب بازیها کلی ذوق کردی و حسابی سرگرم بازی شدی، اومدی میوه خوردی و پذیرایی شدی باز رفتی سراغ بازی با بچه ها تا موقع کیک بریدن آرش عزیزم که اون وسطا یه چرتی زد و کل مجلس با اون اخلاق خوشش میدرخشید. خیلی خیلی بهمون خوش گذشت نیما برای آرش یه قطار خوشگل کادو آورده بود که بماند تو چه کردی !! الا و بلا این مال منه و هیچ کس نباید بهش دست بزنه بچه های دیگه هم مثل تو مشتاق بودن تا قطار باز بشه و باهاش بازی کنن ولی تو گریه میکردی که نباید کسی به این دست بزنه یه نیم ساعتی اسیر بودیمو داستان داشتیم تا اینکه از سرت اف...
16 دی 1394

یه شب خیلی خوب

دیشب خانم میرنجات اینا زحمت کشیدن و دعوتمون کردن رستوران، اولش تو نمیخواستی بیای چون بالا خونه عرفان اینا بودی و داشتی اونجا بازی میکردی بعد از کلی نق زدن و توضیح که با صبا اینا میخوایم بریم بیرون بالاخره راضی شدی که لباس بپوشی و بیای   رفتیم رستوران ایرانویچ اونجا یه اتاق بازی خیلی خوشگل داشت که تو بعد از اینکه یکم سیب زمینی خوردی، با آقا مرتضی رفتی برای بازی. واقعا ازشون ممنونم که تو این مدت خیلی حواسشون بهمون بود و اینکه چقدر تورو دوست دارن و بهت میرسن. ماهم بعد از اینکه شاممون تموم شد اومدیم پایین پیش شما. یه شب خیلی عالی که به هممون خوش گذشت. یه خاطره جالبشم این بود که تو اتاق بازی یه بچه بود که نمیذاشت شماها با قلعه و بعضی از...
9 دی 1394

عاااااشق این ژستت هستم

آرتین خوشگلم، دنیای مامان اول از همه چی یه دنیا ازت ممنونم که تو این چندماه انتظار شیرین برای اومدن داداشی اینقدر خوب و قشنگ با من همکاری کردی اصلا باورمون نمیشه که تو با این سن کم اینقدر فهمیده و متوجه باشی عزیز دلم دیگه چیزی نمونده که نی نی بدنیا بیاد و بیشتر از منو بابا تو منتظر اومدنش هستی و روز شماری میکنی. تمام دنیا مال من میشه اون لحظه که میای میگه مامان خوبی، خیلی دوستت دارمااااا   آخه یه وقتایی خیلی بی حال میشم و تو نگرانم میشی گل پسرم.منو بابا و کل خانواده به وجودت افتخار میکنیم و از خدای مهربون شاکرم به خاطر وجود تو نازنین که حضورت رنگ و بو و طروات وصف ناپذیری به خونمون بخشیده قبلا هم برات نوشته بودم الانم دوباره میگم ...
22 آذر 1394

عروسی زینت جون

دیروز عروسی عمه رها دعوت بودیم و منم از فرصت استفاده کردم و وقت آتلیه گرفتم البته قرار بود زودتر از این و واسه تولد 3سالگیت بریم آتلیه که تنبلی من باعث شد به تاخیر بیفته وااای که چقدر تو آتلیه انرژی گرفتی هر کاری که بهت میگفتن انجام بدی رو بعد از صرف کلیی انرژی، میگفتی اصلا نمیخوام و پا میشدی که بری بابا قادر هم میگفت اذیتش نکنید هرجور که خودش دوست داره ازش عکس بگیرین خلاصه با کلی وعده و وعید تونستیم چندتا عکس با ژست دلخواه ازت بگیریم بعدشم که رفتیم عروسی و اونجا حسابی ورجه وورجه کردی بماند که با مصیبت از کنار استخر آوردیمت تو سالن رها میومد که دستت رو بگیره برید برقصید میخواستی اونم ببری بیرون که بازی کنید. بعد از شام چندتا همبازی پیدا کرد...
12 مهر 1394

چکاپ 3سالگی و واکسن آنفولانزا

یه سلام قشنگ پاییزی به گل پسر خوشگلم، ایشالا که هرجا هستی همیشه شاد و تندرست باشی. فردای عید قربان مامان جون اینا یا به قول خودت منم (مریم) اومدن خونمون دو روزی پیش ما بودن و مارو هم با خودشون آوردند خونشون منم به خاطر شما کلاس زبانم رو شنبه تو دو جلسه برگزار کردم که بتونم این هفته رو آزاد باشم آخه هفته ای دو جلسه کلاس زبان دارم که استاد میاد خونمون و بهم زبان یاد میده   یکشنبه عصر با مامانی و خاله سیما بردیمت دکتر خودت برای چکاپ 3سالگی که خدارو هزار مرتبه شکر مثل همیشه همه چی خوب و عالی بود و هیچ مشکلی وجود نداشت قدت : 97 سانتی متر  وزن : 13/5 کیلو دکتر بعد از انجام بقیه معاینات توصیه کرد که واکسن آنفولانزا هم بزنی چون امسا...
8 مهر 1394

آرتین و دوست کوچولوش

زندگی مامان و بابا دیشب که مصادف بود با عید قربان، خونه آقای خدارحمی اینا شام دعوت بودیم و خیلی خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا با کارای تو و آرش که موجبات خنده ما شده بود و تمام وقت محو شیرین کاریهای شما دوتا وروجک بودیم طوری شده بود که موقع اومدن میگفتی نریم بمونیم یا آرش رو با خودمون ببریم   از همه جالب تر این بود که آرش با اون سن کمش پا به پای تو و به عشق تو بیدار مونده بود با تو بازی میکرد هرجا که تو میرفتی اونم میومد که باهات بازی کنه تو هم همه جور مسوولیت پذیر بودی و ازش مراقبت میکردی بعد از شام هم دیدیم آرش همش دنبال تو میاد که یه فرصت پیدا کنه با موهات بازی کنه غافل از اینکه تو خودت موباز هستی و حتما موقع خواب باید با موهای من ...
3 مهر 1394