آرتین جانآرتین جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
آریا جانآریا جان، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

شیرینی زندگی

خرید سیسمونی (1)

سلام پسر عزیزم , خوبی ؟ بهت خوش میگذره ؟ فکر کنم با این همه شیطنتا و تکون خوردن ها حتما بهت خوش میگذره تقریبا از یکماه پیش من و بابایی شروع به خرید وسایلت کردیم و با کلی ذوق و شوق رفتیم خیابون بهار و بیشتر سیسمونیتو خریدیم و بی صبرانه منتظر اومدنت هستیم البته سر موقع  اصلا نمیخواد عجله کنی و زودتر بیای. البته هنوز پرده و لوستر اتاقت مونده آخه فعلاسر انتخابش با باباجون به تفاهم نرسیدیم و قول میدم تا چند روز دیگه اونا رو هم تهیه کنیم الانم میخوام چندتا از عکسای وسایلت رو برات بذارم سرویس حوله و وان حمام پسرم لباسهای خونگی اسباب بازیهای آرتین جون وسایل بهداشت...
7 تير 1391

اولین تکونهای جنابعالی

پسر عزیزم اول از همه این بهت بگم که حدودا 2 هفته است که داری تکون میخوری و شیطنتاتو شروع کردی, از اواخر هفته 20 بود که اولین تکون خوردنتو حس کردم که چند تا ضربه پشت سر هم بود وااای که چقدر لذت بخش بود اون موقع بود که بودنت رو خیلی بیشتر حس کردم پسمل عزیزم و از خوشحالی بابایی رو صدا کردم اونم بی صبرانه منتظر بود تا یکبار دیگه تکون بخوری و بابا جونم ببینه که بعد از چند دقیقه دوباره حرکت کردی و 2تا ضربه به دست بابایی زدی من و باباجونم که دیگه از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم  دلم میخواد هرچی زودتر ببینمتو بغلت کنم وروجک مامان ...
7 خرداد 1391

شاه پسر مامان و بابا

     قند عسلم دوباره 30/1/91 نوبت دکتر داشتیم، با معاینه دکتر صدای قلبت شنیده نشد معلوم نبود کجا قایم شده بودی وروجک به خاطر همین دکتر برام سونو نوشت که جنسیتت هم بفهمیم وقتی دکتر سونوگرافی رو انجام داد گفت که شما شاه پسری و تو اون لحظه هم دست کوچولوتو زده بودی زیر چونت و اونجوری که دکتر داشت برام توصیف میکرد مشغول شیطنت بودی وقتی دکتر داشت اندامهای کوچیکه بدنت رو نشون میداد از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم دکتر گفت همه چیت سالمه و داری رشد عادیت رو طی میکنی الهی قربونت برم پسر عزیزم ، نتیجه سونو رو هم بردم به دکترم نشون دادم و گفت مشکلی نیست و همه چیز خوبه برامون امگا 3 نوشت چون هوش شما رو زیاد ...
3 خرداد 1391

اولین بار که صدای قلبتو شنیدم

سلام مامانی دوشنبه 1/12/90 رفتم دکترت و برام سونو نوشت و من برای اولین بار تونستم هم ببینمت و هم صدای قلبتو بشنوم ، وای نمیدونی که چه حالی داشتم  باورم نمیشد که این صدای قلب بچه منه نمیدونی چقدر لحظه قشنگی بود و قلب کوچولوت چقدر تند میزد فرشته کوچولوی من دلم میخواست بغلت کنم و ببوسمت    تو الان 8 هفته و 6 روزته و 21mm قدت، درست اندازه یه حبه انگور  عزیز مامان ببخشید که دیر برات نوشتم آخه سرمای شدید خورده بودم و به خاطر ناپرهیزی در خوردن شیرینی جات تمام بدنم ریخته بود بیرون و خلاصه مریض بودم بعدشم که مشغول مهمونداری و خرید و ... بودم   ...
7 فروردين 1391

سونوی غربالگری

  شنبه 20/12/90 خانم دکتر گفته بود که برای انجام سونوی غربالگری بریم و با بررسی نتایج سونو و معاینات، اجازه مسافرت هوایی رو داریم یا نه !! چون بابا جون خیلی کار داشت و نمیتونست با ما بیاد مامانی مریم و دایی سیاوش با من اومدند اول رفتیم آزمایشگاه نیلو و بعد سونوگرافی، 45 دقیقه انجام سونو طول کشید آخه شما فسقلی رو سرت ایستاده بودی و پاهات بالا بود و زیاد تکون نمیخوردی و در جا میزدی به قول خانم دکتر فسقلیه 3 سانتی ما رو گذاشته سر کار بالاخره بعد از خوردن کلی مایعات شیرین شما شروع به حرکت کردی ، اون روز خیلی خسته شده بودم الهی قربونت برم ولی خوب بابایی خیلی بهم میرسه و نمیذاره خسته بشم و بهم ...
7 فروردين 1391

سوغاتی خاله سیما

عسل مامان چند روز پیش خاله سیما از هند برگشت با کلی سوغاتی های خوشگل خوشگل البته برای شما هم ٢ دست لباس خیلی خوشگل آورده که ایشالا میایی و تنت میکنی عزیز دلم . راستی عسل مامان یه خبر خوبم من برات دارم چند روز پیش ماشین خریدیم تاوقتی که شما بدنیا اومدی راحت باشی و مشکل رفت و آمد نداشته باشیم بابا جون میگه تمام این اتفاقات خوب و خبرای خوشی که تو این یکماه اخیر افتاده به خاطر خیر و برکت وجود تو نی نی نازمونه الهی من فدات شم که اینقدر خوش قدم هستی     ...
23 بهمن 1390

اولین نوبت دکتر

دیروز 12/11/90 اولین نوبت دکترمون بود که با هم رفتیم ،بعد از ساعتها انتظار خانم دکتر ما رو ویزیت کرد و گفت خدارو شکر همه چیز عالیه و طبق سونوگرافی که انجام داد گفت که الان شما 5 هفته و 2 روزته و باید ماهی یکبار برای معاینه مراجعه کنیم ، منم خیلی خوشحالم که همه چیز خوب و سالم بود ایشالا که تا آخرشم همه چی به همین خوبی باشه عسل مامان ...
13 بهمن 1390

خبر دادن به خانواده ها

عسل مامان وقتی که من و بابا از بودن شما مطمئن شدیم تصمیم گرفتیم که به خانواده ها هم این خبر خوب و بگیم، اول من زنگ زدم و به مامانم گفتم خیلی خوشحال شد و تبریک گفت بعدشم به مهسا جون و خاله سیما که رفته بود هند پیش مهسا و مهتاب گفتم هم تعجب کرده بودند و هم خیلی ذوق کرده بودند مهسا جون که میگفت حتما دختره و ایشالا سال دیگه 3 تایی میاید هند پیشمون   بعدشم بابا زنگ زد و به مامانش اینا گفت نمیدونی عزیز جون (مامان بابایی) چقدر خوشحال شد و دعا میکرد تازه به بابایی که این خبر خوب رو بهش داده مژدگانی هم داد، عزیز جون خیلی دوست داره شما پسر باشی (بعدا دلیلشو بهت میگم) ، خوش به حالت که مادربزرگ به این مهربونی...
13 بهمن 1390