عکسهای آتلیه
پنجشنبه برات وقت گرفتم که بریم آتلیه و عکس بگیریم بابایی هم تمام کاراشو کنسل کرد و اون روزو به ما اختصاص داد (قادر جون بی نهابت سپاسگذاریممممممممم با ابن همه مشغله ) چهارشنبه مامان جون اومد که کمک حالمون باشه که ازش واقعا ممنونم صبح بابا منو برد آرایشگاه و شما با مامان جون خونه موندی بعدشم اومدیم شمارو برداشتیم و رفتیم آتلیه که طبق معمول با اینکه کلی برنامه ریزی کردم به موقع برسیم باز هم دیر شد و بابا کلی غر زد (امان از ترافیک همت) ساعت 3 وقت داشتیم اما یک ربع به چهار رسیدیم بازم جای شکرش باقیه تا 7 هم آتلیه بودیم خیلی خوب همکاری کردی و اصلا اذیت نداشتی ولی برای گرفتن آخرین عکس خیلی حالمون گرفته شد به خاطر اینکه تو از ترازو افتادی پایین ولی خدارو هزار مرتبه شکر چیزیت نشد و یکم ترسیده بودی و یه کوچولو گریه کردی الهی بمیرم برات دلیل افتادنت هم شیطنت و ورجه وورجه کردنت بود بیچاره مامان جون بغض کرده بود میگفت دیگه نمیخوام از بچم عکس بگیرین چشم خورده بجم اینقدر که خوش خنده و شیرینه و از این حرفا هرچی گفتیم مادر من اتفاقه چیزی نشده که ولی خیلی نارحت بود