ماه هشتم و اتفاقات این چند وقت
سلام وروجک مامان
آرتین عزیزم وارد ماه هشت شدیم ، الهی قربونت برم که داری بزرگ میشی که بیای پیش من وبابا جون خیلی خوشحالم که تا یکماه دیگه تو بغلم هستی من و باباجون از الان داریم برای دیدنت روز شماری میکنیم که بیای به جمع دو نفره ما و زندگیمونو شیرین تر کنی، روزی هزار بار خدارو به خاطر وجود تو شکر میکنیم که زندگی قشنگمون صد برابر زیباتر و شیرین تر شده پسر عزیزم از این به بعد هم باید هر دو هفته برای چکاپ بریم گرمای هوا خیلی اذیتم میکنه اما به خاطر تو عزیزم همه چی رو تحمل میکنم
ماه گذشته دو هفته رفتم خونه مامان جون اینا و اونجا بودم چون هم بابایی خیلی کار داشت و سرش شلوغ بود و شبها دیر میومد و اینکه عمو حسین (عموی من) با آرمان و ژیان از کانادا اومده بودند و حسابی مامان جون اینا مهمون دار بودند، بابا جون چند بار اومد و بهمون سر زد با اینکه دور و برمون شلوغ بود خوش میگذشت اما جای بابا قادر خیلی خالی بود ولی بابا جون به خاطر اینکه ما تنها نباشیم و مشکلی برامون پیش نیاد صلاح دونست که بریم کرج، عمو اینا یه شبم اومدن خونه ما و پیش ما بودن و با هم بیرون رفتیم (پیک نیک)
چند روز پیش هم خاله سحر و خاله سمیه (دوستای عزیزم) با آمیتیس گوگولی اومده بودن خونمون بهمون سر بزنن، خیلی زحمت کشیده بودن خاله سحر یه پتوی خوشگل برات آورده بود که بعدا عکسشو برات میذارم خاله سمیه هم پول داد برات عزیزم از همین جا من و آرتین از خاله ها خیلی خیلی تشکر میکنیم